باران در یک روز گرم

علی چنگیزی
ali840_c@yahoo.com

هواشناسی اعلام کرد باران می آید.زنش گفت روز مناسبی برای پیاده روی و خرید نیست و نرود. خودش فکر کرد هواشناسی بی ربط می گوید زیاد اعتقادی به هواشناسی و خبرهایش نداشت.گفت :چی بخرم؟ زنش گفت: چتر ببر خیس می شی.نبرد فکر کرد باران نمی بارد و به علاوه دست اش باز بود تا هر چی دلش می خواهد خرید کند.
هوا گرم بود و کمی شرجی و خورشید وسط آسمان گر گرفته بود پایش را که بیرون گذاشت رطوبت هوا روی تنش نشست. فکر کرد از چه راهی برود همیشه این فکر را می کرد و همیشه هم از یک راه می رفت و تنها از یک جا خرید می کرد سی سال بود همین کار را می کرد.از خیابان رد می شد و توی پیاده رو تا جایی که چنارها و سایه هایش بودند می رفت و در انتها تنها بقالی رجب دیده بود با ستونی از شیشه های نوشابه و نان های ماشینی و بسته های نمک که همیشه خدا دم در ولو بود و هیچ کس به صرافت این نمی افتاد که یکیش را کش برود هر چند به درد کسی هم نمی خورد اگر نه رجب توی صد تا سوراخ قایم اش می کرد به نظرش گدا گوری بود هر چند واقعا درآمدش بد نبود اما چه فایده که عین سگ زند هگی می کند. سی سال بود با رجب دوست بود و تمام سال ها ازش بدش می آمد . به ساعت اش نگاه کرد حوالی ظهر بودغالبا رفت و آمدش دوساعت طول می کشید .فکر کرد: هوا خوب است ،خوب، و برای این که مطمین شود اتفاقی نمی افتد پیش خودش گفت: باران، آن هم این وقت سال؟ چه مزخرفاتی به علاوه تا ناهار بر می گردم خانه بعدش هر چی می خواهد بشود شاید آن موقع باران بزند طرف های عصر که هوا یک کم خنک می شود.
سایه چنارها خنک و بلند بود وتنه بلندشان روی پیاده رو کج شده بودند و برگ های خوش فرمشان توی باد پیچ و تاب می خورد و تنه بلند و باریک شان با یک نسیم کوچک موج بر می داشت و هرچه باد شدید تر می شد موج برداشتنشان بیشتر و بیشتر می شد و حسابی لنگر می انداختند،سایه درخت ها روی زمین تلو تلو می خورد و سرعت وزش باد سریع تر و سریع تر شده بود فکر کرد: بد جوری طوفان شده است و هنوز نیم ساعتی نگذشته بود که از خانه بیرون زده بود و لااقل یک ساعت و نیم دیگر راه داشت و دو دل شد که برگردد .اما باران آن هم این وقت سال؟
ابرها انگار پشت خاکریزی پنهان شده باشند یک دفعه داشتند سر می رسیدند به سرعت به شهر نزدیک شدند و عین یک گرد باد بزرگ آسمان را در می نوردیدند و عین برق و به یک چشم به هم زدن روی سر شهر را گرفتند و روی سایه درخت ها و بدن اش و حتا روی مغازه رجب ، سایه انداختند و خورشید را پشت تیره گی شان پنهان نمودند . هوا خنک تر شده بود.فکر کرد هوا بهتر شده است و خریت است اگر برگردد تقریبا نصف راه را رفته بود و حالا می توانست ستون نوشابه های دکان رجب و تابلوی تو سری خورده اش را که روش نوشته بود می نی سوپر ببیند. باید به پیاده روی ادامه می داد باد خنکی که از روی ابر های سرد بالای سرش می گذشت روی تن خیس اش پیچید و سرحالش آورد و گام ها یش را این بار نه زیر سایه درختان بلکه در سایه ایی که از آسمان بر او افتاده بود بر می داشت و هنوز هم زیر لب می گفت باران چه مزخرفاتی. تازه اگر باران ببارد می تواند پیش رجب بماند تا باران بند بیاید یا یک چتر ازش قرض بگیرد هر چند واقعا گشنه گدا بود.
اما آسمان از او جلو تر بود و چند قدمی بر نداشته بود که یک قطره کوچک آب افتاد روی بینی اش فکر کرد اشتباه کرده است.باران این وقت سال؟ ما با وجود این قدم هایش را سریع تر بر می داشت. تو همین فکر بود که یک قطره ی دیگر به صورتش خورد و بعد دوباره یک قطره دیگرو قطره های بعدی .حالا رد قطره های باران روی شلوارش کاملا پیدا بود.
فکر کرد: الان بند می آید و باران این وقت سال زود می زند و زود بند می آید. اما باران داشت شدید تر می شد و حالا قطره ها درشت شده بودند و پشت سر هم فرود می آمدند .باران شروع شده بود و به شدت می آمد و انگار زیر دوش آب سرد راه برود در عرض چند دقیقه خیس آب شد آرزو کرد کاش حرف زنش را گوش داده بود و لااقل چتر را آورده بود تا خیس نشود اما نیاورده بود و می بایست هر چه زودتر جایی پیدا کند و زیرش پناه بگیرد تا کمتر خیس شود از این که زنش یا رجب او را این جور خیس و آب کشیده ببینند واهمه داشت، هرچند هنوز ته دلش می گفت باران....
.دست اش را روی سرش گرفت و با عجله به طرف مغازه رجب حرکت کرد و دیگر نزدیک ش شده بود و رجب را دید که دم در مغازه اش کنار جعبه نوشابه ها پیش بسته های نمک ایستاده و باران را تماشا می کند. فکر کرد: الان می رسم بهش و بفهمی نفهمی خواست به رجب که به باران خیره شده بود و دستاهش را روی سینه اش به هم گره زده بود سلام کند که حس کرد شلوارش دارد از پایش می افتدو کتش روی شانه اش سنگینی می کند ( چه بد شانسیی) و بد تر از آن هر قدم که بر می داشت این امر تشدید می شد.فکر کرد شاید از بس آب خورده اند سنگین شده اند خواست با دست اش شلوارش را بالا بکشد که کاملا از پایش در آمد و و روی زمین افتاد و بد جوری خیس و کثیف شد و کتش هم انگار از آهن بافته شده باشد روی شانه های نزارشده اش لق می خورد و به بدنش فشار می آورد .احساس کرد دست هایش دارند توی کت آهنی پنهان می شوند و انگاری کوتاه می شوند .
حالا دیگر نمی توانست دست اش را از آستین کتش خارج کند و کفش هایش هم اوضاع جالبی نداشت و به پاهایش زار می زد و کم کم دیگر توان بلند کردن آنها را نداشت انگار پایش را توی کفش یک غول کرده باشد یا کفش هایی از فولاد. داد زد : وای خدایا همه چیز سنگین و بزرگ شده است و بعد گفت: رجب. اما رجب حواسش پیش نمک ها بود و داشت فکر می کرد چه کار کند تا نمک ها آب نخورند . سعی کرد دوباره راه برود و همین جور که داشت راه می رفت و شلنگ تخته می انداخت قدم هایش کوتاه تر و کوتاه تر می شدند و فاصله ها دور تر و دور تر و توان رسیدن اش به سایه بان کمتر و ارتفاع سایه بان هم بلند وبلند تر حتا رجب داشت عظیم می شد و اندازه ی یک چنار بلند شده بود و چنارها دیگر بالکل ناپیدا شده بودند به تنه هایی که قطر شان به اندازه کره ی زمین شده بود. همه چیزآنقدر بلند شده بود که دیگر نمی توانست ببیندشان و آنقدر دور که دیگر مطمین شد هرگز نه به رجب بلکه به هیچ جا نمی رسد.هر لحظه که می گذشت بیش تر و بیش تر آب می رفت و کوچک و کوچک تر می شد و توی خودش مچاله می گشت و احساس کرد هر قطره آبی که رویش می افتاد اوضاعش را وخیم تر می کند و ریزه تر می شود و قطره های آب بزرگ تر و درشت تر و سنگین تر می شدند و هر قطرهای که فرود می امد همانند موجی سنگین، درست مثل پتک به سرش می خورد و داغانش می کرد. داشت حسابی آب می رفت و کوتاه می شد ،مرتب کوتاه می شد.فکر کرد آب باران بهش نسا خته است و شاید سرش گیج رفته که این جور همه چیز بزرگ و بدقواره و دور شده است و خودش کوچک و ریزه میزه ، تو همین فکرها بود که در یکی از قطره های بزرگ باران گیر افتاد و قطره او را همانند یک ذره شن به داخل اقیانوسی از باران پرت کرد و او مانند چوب پنبه ای سبک روی آب باران شناور شد و در میان قطره های باران گیر افتاد و اما آب رفتنش ادامه داشت و حتا یک لحظه متوقف نشد و باز شروع به کوچک شدن کرد و آنقدر آب رفت تا توی یک مولکول کوچک آب فرو رفت و بین هیدروژن ها واکسیژن اش زندانی شد و دوباره و دوباره کوچک تر شد و اندازه ی یک اتم کوچک و کوچک تر، اندازه ی یک الکترون که دور هسته ی هیدروژن می گردد آب رفت و شروع کرد به دور هسته گشتن و به سرعت می گشت و دیگر نمی توانست رجب و درخت های چنار را ببیند و تشخیص دهد و داشت به ابری از الکترون تبدیل می شد.توی آن اوضاع داشت بالا می آورد و سرش گیج می رفت و دل و روده ی کوچک اش در هم پیچیده بود که آرزو کرد کاش چتر آورده بود و این بار به اعلام هواشناسی گوش داده بود و دست آخر، به سرعت توی یک از اربیتال ها از نظر ها پنهان شد.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34104< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي